فریدون مشیری

بید مجنون زیر بال خود پناهم داده بود

در حریم خلوت جانبخش راهم داده بود

تکیه بر بال نسیم و چنگ در گیسوی بید

مسندی والاتر از ایوان شاهم داده بود

شاه بودم بر سر آن تخت - شاه تخت خویش

یک چمن گل تا افق جای سپاهم داده بود

چتر گردون سجده ها بر سایبانم برده بود

عطر پیچک بوسه ها بر پیشگاهم داده بود

آسمان - دریای آبی ،

                  ابرها ، قوهای مست

شوق یک دریا تماشا بر نگاهم داده بود

آه ای آرامش جاوید ! کی آیی به دست؟

آسمان یک لحظه حالی دلبخواهم داده بود!

((فریدون مشیری))

...

بغض گلدان لب پنجره را چلچله ها میفهمند

حال بی حوصله ها را خود بی حوصله ها میفهمند

می‌دانی

یک وقت‌هایی باید

روی یک تکه کاغذ بنویسی

“تـعطیــل است”

و بچسبانی پشت شیشه‌ی افـکارت

باید به خودت استراحت بدهی

دراز بکشی

دست‌هایت را زیر سرت بگذاری

به آسمان خیره شوی

و بی‌خیال ســوت بزنی

در دلـت بخنــدی به تمام افـکاری که

پشت شیشه‌ی ذهنت صف کشیده‌اند

آن وقت با خودت بگویـی

بگذار منتـظـر بمانند !!!

خیلی دلم گرفته.خدایا کمکم کن...

زندگی زيباست

زندگی زيباست زشتی ‌های آن تقصير ماست

در مسيرش هرچه نازيباست آن تدبير ماست

زندگي آب رواني است روان مي‌گذرد..........

آنچه تقدير من و توست همان می ‌گذرد